پنجشنبه، دی ۰۳، ۱۳۸۳

شب یلدا

شب یلداس. شب صفاس. جوک و خنده بپاست، میوه و شیرینی به راس. چایی و هندونه، آجیل و تخمه.نوار و ماهواره، خلاصه حال، حول، صفا. اما ...
اما من حالم خوش نیست.
شب یلدا فقط یه شبه، رفت تا آ، اوو، سال دیگه، برای من یه شب کمه.
من میرم پیش اونایی که هر شب‌شون یلداس، روزشون هم یلداس، عمرشون هم یلداس، به همون سیاهی، به همون سردی، به همون تباهی.
اونایی که الان وی‌لون، تو خیابون، نه گرمایی، نه غذایی، نه آغوش باوفایی، و نه خیلی چیزای دیگه.
پیش اوناس دلم، به احترام‌شون، به یاد فقرشون، امشب نه چیزی می خورم، نه خنده‌ای می‌کنم.
برادرام، خوهرام، خواهر کوچیکام، گشنشونه، سردشونه، کوفتم بشه حتی این بخاری.
کی به اینها کمک می‌کنه؟ اونی که کمک می‌کنه تو سرش چی میگذره؟ واقعن می‌خاد کمک کنه؟ یا عامل برای خلاف می‌خاد؟ یا لنگ و پاچه می‌خاد؟ اسلام که با یه تار مو می‌رفت به باد، الان کجاس با این‌همه فساد؟
از اینها واجب‌تر هم هست؟ آره، فلسینیها، لبنانیها، لجن‌ها.

هیچ نظری موجود نیست: