واژه بازار همیشه در من دو احساس کاملا متضاد ایجاد میکند، دو تصویر مشخص و کاملا غیر همگن. اولی جنبه تاریخی ست، که من رو میبره به بازارهای زیبای ایران و کوچه پس کوچههای قدیمی و خاطر انگیز اطراف آنها. دومین احساس اما بیشتر چندش آور است تا فرحبخش!
این مطلب رو برای توضیح دومین مورد آن مینویسم. بازاری که چندش آور است و تو در توی آن از خدعه و نیرنگ، طمع و خباصت، انتقال بی لیاقتیها از نسلی به نسل دیگر و هزار عیب دیگر که به گذشتههای دور متصل هستند(دوران غار نشینی).
وقتی کسی میگوید بازار، اگر معنای دوم این واژه مد نظر باشد، بلافاصله یک حاجی بازاری شکم گنده با انگشتری عقیق و ته ریشی سفید را در خاطر من تصویر میزند. همان موجود دوپایی که از دوران کودکی هر روز همراه پدرش، و پدرش همراه پدر بزرگش به بازار رفته و از روابط بین انسانها فقط همان رابطه دلالی و بخر و بفروش و طمع به جمع کردن مال را یاد گرفته. در نژاد این موجود دو پا هیچ چیز برای پویایی، نوآوری، نوگرایی، رشد و پیشرفت وجود ندارد. همه چیز تکرار گذشته است و بازار مکانی برای باز تولید عقب ماندگی های گذشته. همه چیز به شکلی نا موزون و نا منظم دور حاجی بازاری در دکه یا حجرهاش تلنبار شده. اگر پارچه فروش باشد، یک مرتبه میبینی صدها گونی نخود هم خریده آن کنار تلنبار کرده و هر مشتری که به سراغش برود حاجی با پوزخندی چندش آور تبلیغی هم برای گونی نخودها میکند. برای چنین انسانی فرق نمیکند چه هچل هفی بفروشد، مساله اصلی در زندگی حاجی بازاری فروختن و دلالی و خصوصا تلنبار کردن پول، آن هم پولی که نه روش استفاده درست و حسابی آنرا میداند و نه میتواند آنرا در راه تولیدی بهتر بکار برد. فرقی هم نمیکند از چه کسی بخرد و به که بفروشد، چه بخرد و چه بفروشد، همین که بتواند بفروشد و پول هنگفتی به جیب بزند به هدفاش رسیده است. زندگی این موجود عقب افتاده دوپا خلاصه میشود در همین یک حرکت، آنرا هم بطور خودکار و غریزی از پدرش یاد گرفته، یا شاید بهتر است بگوییم به صورت ژنتیک به ارث برده است.
اگر دنیا را آب ببرد حاجی را خواب میبرد، ولی اگر یک مرتبه نخود در بازار زیاد شود و قیمت نخود حاجی سقوط کند، حاجی یا سکته میکند یا اطرافیانش را سکتهای!
اگر سالیان دراز شهر را آب ببرد، حاجی در خواب غفلت است ولی اگر دولت 3 درصد مالیات به شکم حاجی بست واویلا میشود و حاجی را سکته میگیرد یا دست به اعتصاب میزند. حداقل این یک مکانیزم دنیای مدرن را یاد گرفته وگرنه باور کنید با انسانهای غار نشین تفاوت چندانی ندارد.
وقتی دانشگاه را در خون میشویند، حاجی اصلا از دنیا بی خبر است. وقتی حکومت جوانان را در کوی و برزن میزنند و دست میبرند، چشم در میآورند حاجی در خواب است، ولی اگر قیمت پارچه یک شاهی بالا و پائین بشود حاجی شهر را روی سر شهربان خراب میکند.
فرانسوی های یک اصطلاحی دارند بنام "Quel Bazar" این اصطلاح را برای مواردی بکار میبرند که یک وضع نابسامانی و بی شکل و شمایلی اتفاق بیفتد یا افتاده باشد، یک وضع هرج و مرجی باشد یا چیزی در همین مایهها. درست مثل وضع بازار، همان بازاری که حاجی مالک آن است. یک سیستم عقب افتاده بی در و پیکر و بی بند و بار که هر چیزی میتواند در آن باشد و هر اتفاقی میتواند در آن بیفتد، بی قانون یا همان قانون جنگل. قوی ترین حکم فرما ست، همان که حاجی تر از دیگران است، یعنی پولش بیشتر از همه است و شکمش بزرگتر از همه و انگشتر عقیقش هم درست مثل یک لگن روی انگشتان کلفت و بی ریختش نشسته.
بازار یا بهتر است بگویم بازاری، همان عجوبههایی هستند که انقلاب را در آخرین لحظات از دست ملت ربودند و آنرا درست به شکل بازار به مقصد رساندن. حکومتی هم بر اساس قوانین و ضوابط بازار برپا کردند. نگاهی به حکومت ایران نشان میدهد که واقعا ایران به شکل یک بازار اداره می شود.
واقعا که "Quel Bazar"
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر